آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

روزهای مادرانه 3(ماه نهم)

هفته ی سی و هفت: آتیلای عزیزم امروز میخوام واست از خدا بگم... خدایی که هیچکس نشناختش... خدایی که تنها بود و هست... خدایی که بازیچه شده دست همون مخلوق برتر،همون اشرف... حالا ازت می خوام گوش کنی... هر کسی دو تاست و خدا بود و چگونه میتوانست باشد؟ هر کسی به اندازه ای که احساسش کنند هست و خدا کسی که احساسش کند نداشت... عظمت ها همواره در جستو جوی چشمیست که او را ببینند... خوبی ها نگرانند تا اورا بفهمند... و زیبایی ها تشنه ی دلی که به او عشق ورزد... قدرت نیازمند کسی که در برابرش رام گردد و غرور در جست وجوی غروریست که او را بشکند... و خدا عظیم بود،خوب و زیبا و به اقتدارو مغرور. اما کسی را نداشت... و خدا آفریدگار بود پس ...
27 بهمن 1391

جشن دندونی:

٨ بهمن 1391....  "مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب"             آتیلا ی عزیزم عمرم ، جونم عشقم... نمیدونم چی میتونه از آتیش عشقی که داره دلم رو می سوزونه نجاتم بده... شاید این روزها بهونه ای باشن برای اثبات عشقم به تو عزیزترینم و مرحمی برای دل عاشقم ...   ...
9 بهمن 1391

خبر خوب

  ١٨/١٠/١٣٩١     آتیلا جونم عزیز دلم امروز مروارید کوچولوت خودشو نشونمون داد وای که چقدر نازه،مثل یه مروارید تو صدف میمونه کم کم داشتم نگران میشدم که چرا دیر کرده و چشم به راهم گذاشته!؟ عزیزم بهت تبریک میگم پسمل گلم ایشال... تدارکات واسه چند روز بعد... شاید وقتی امتحانات بابایی تموم شد... دومین دندان در تاریخ  6/11/1391... رویت شد ...
6 بهمن 1391

هفته ی سی و هشت و نه...

وقتی نگاهم بر پهنای طراوت انگیز صورتت لغزید وانگاه که پنجره ی رو به آفتاب لبخندت رو  دیدم، عکسهای کتاب گینس را زیرو رو کردم  اما تصویری از تو ثبت نبود!؟  بهتر است برق  دیدار را بر رخسارت برکشی که گینسیان لیاقت نگاه به چشمانی که موهایت به مانند آبشار سیالی در زیر چتر خود برده تا زیبایی شان را مضاعف کند، ندارند... فسقلی تو این دو هفته: دندون دوم فسقلی داره در میاد،البته در نیومده هنوز فقط لثه اش رو سفید کرده...  میشینه لبه ی مبل و خودشو سر میده پایین و میندازه بغل... دستشو به صورت متناوب میزنه دهنش  و صداشو بلند میکنه تا اون صدای  واواواواواو...
4 بهمن 1391

روزهای مادرانه 4 (ماه دهم)

  _هفته ي چهل و سه... عاشق تر از هميشه باز با نگاه ب چشمانت شوق سرودن را از سر ميگيرم... وزن اشعارم را به دست نگاه هاي لطيف تر از گلبرك ياست ميسپارم... و تو از پس عمق نگاهت بارها بودنم را عاشقانه فرياد ميزني... تا من و زندگي ام را با بهشت يكي كني...  از زماني كه تو را دارم علت هستي ام را با تمام وجود مينوشم... و تو تنها دليل تحمل روزمرگي هايم ميشوي...  اين روزها حس زيباي هم آغوشي با تو را تجربه و با هر ب آغوش كشيدنت خدا را لمس ميكنم... تو اي قشنگترين فواره ي روياهاي من از حالا تا خدا عاشقانه ترينم بر بركت وجود نازنينت... دوستت دارم...  فسقلی تو این هفته: این هفته عمو بهرامم رو عمل آپاندیس کردن،ای...
3 بهمن 1391

اولین گردش پارکی

   ١٢دی ماه ١٣٩١ ساعت ١٥:١٠ آتیلای ماما امروز برای اولین بار اومد پارک بازی... از وقتی که رسیدیم تا زمانی که برگشتیم خنده گل لبهات شده بود و صدای خندت نوید بخش روح و جون من و بابایی. ما هم مثل تو بچه شدیم و لبریز از ذوق و شوق کودکی بودیم و از لحظه به لحظه ی اون روز با تو به اندازه کودکیمون که غرق شادی میشدیم و آرزوی تا ابد موندن تو اون روز رو داشتیم لذت بردیم. ::مشاهده ی تصاویر در ادامه ی مطلب::                     ...
12 دی 1391

یلدای 91

  اولین شب یلدای فسقلی: شب خیلی زیبایی بود برف بی امون از آسمون سر میخورد و می اومد رو زمینی که آغوش عشق به طرفش باز کرده بود و بستر سرما واسش پهن كرده بود. همه بیرون از خونه هاشون چشم دوخته بودن به آسمون پر بار تا شاهد عشق بازی زمین و آسمون باشن. رنگ سفید حاکم بر شهر شده بود و تا چشم کار میکرد برف بود و برف. تو راه خونه ی مادر بزرگ  آدم برفی هایی که خبر از فصل سرما آورده بودن واسمون دست تکون میدادن و  نشون از ذوق آدمی از این همه نعمت و لطف الهی بودن. ماشین هایی که تو برف گیر کرده بودن این دفعه نه باعث ناراحتی،بلکه بهونه ای واسه خوش گذرونی شدن. تمام شب رو کنار هم بودیم و طولانی ترین شب...
2 دی 1391

سیسمونی اتاق خواب

  "آتیلا جونم دوست دارم وقتی بزرگ شدی،بدونی اتاقت چه شکلی بوده" "به همین دلیل چند تا عکس واست گذاشتم این پایین" "برای مشاهده ی تصاویر لطفا به ادامه ی مطلب بروید" ...
15 آبان 1391

خاطرات زایمان

٩  اردیبهشت روز میعاد صبح ساعت05:00 تمام شب و به امروز فکر میکردم تمام لحظات امروز رو بارها وبارها تو ذهنم زندگی کردم،همه چیز باید همون جوری که من ساختم پیش بره. مامان جونم به عنوان یادگاری از آخرین لحظاتی که تو دلم بودی از من و تو و مرتضی جون فیلم برداشت،با کلی دعا و آرزوی خوب راهیه بیمارستان شدیم. هوا تاریک بود و خیابون ساکت،هر وقت شب موقع که از جلو بیمارستان میگذریم یاد اون روز می افتیم که چقدر سخت و زیبا بود.  بعد انجام کارهای بیمارستان و گرفتن اتاق بدون هیچ معطلی ای وارد اتاق ریکاوری شدم. لباسهای عمل و پوشیدم و بعد اندازه گیری فشار خون و تست از صدای قلبت برای آخرین بار، رفتم اتاق عمل.  م...
11 ارديبهشت 1391
1